امروز آخرین امتحان نوبت‌ اول رو هم دادیم. چیزیکه برام عجیبه اینه که برخلاف سالای قبل، بابت تموم شدنش حس خوبی ندارم. چون میدونم مسیری که توش جریان دارم حالا حالاها پره از سنگ‌ریزه و خرده شیشه، تیرگی و تاریکی، پستی و بلندی‌‌. فقط بعضی وقتا میشه لایی کشید، در رفت و از زیر بارش شونه خالی کرد.

 

پ.ن: چی میشد اگه یه صبایی از یه جایی میومد و دلمون رو قرص میکرد که:

WHAT IS COMING IS BETTER THAN WHAT'S GONE

 پ.ن۲: گاهی اوقات دوست دارم باور کنم که سرنوشتی هم وجود داره؛ که همه ما بازیگرای سریال چند فصله‌ای هستیم که نقش‌ها و سناریوهامون از پیش‌تنظیم‌شده‌س. در این صورته که میتونم مطمئن بشم هر موجودی روی این کره خاکی یه علت وجودی داره، که چیزی با عنوان سردرگمی و بلاتکلیفی وجود نداره. چون حتی اگه وجود هم داشته باشه، همون هم بخشی از پروسه حیات‌ه.