Maybe a Biography

خواندن یعنی پوشاندن چهره؛
نوشتن یعنی نمایاندنِ آن.

    • Nila ‌‌
    • سه شنبه ۱۴ دی ۰۰

    Sleeping with memories

    یه برهه‌هایی هست تو زندگی که یهو به خودت می‌آی و می‌بینی بعد از کلی بدو بدو، تونستی برسی به قله‌ کوه‌. همون‌جایی که روی تموم خاطرات اون مدت دید داری و چند صباحی تصمیم می‌گیری کوله‌پشتیت رو زمین بذاری و فقط محو منظره شی، بدون این‌که حرفی بزنی.
    الآن روی قله‌ی اون کوه ایستادم. چشم‌اندازم یک سال اخیره. دامنه‌‌‌اش به وضوح کوچه تقی‌آبادی، سر در آبی رنگ، گوربه‌ی معروف -جمشید- در حال آفتاب گرفتن تو حیاط مدرسه، شاسی‌های پارک‌شده‌ی دبیرا، راهرو، کلاس درسی که هیچ‌وقت نفهمیدم کدومه و معاونینی که مثل همون کلاس درس، همیشه برام ناشناخته موندن. چشم‌اندازم یه کوله پر از صدای خنده و فحشه، زیرآواز زدنا و هم‌زمان کت‌واک رفتن بچه‌هاس، ویسای تا ابد مود دوارخانی و مچ‌پاهای جوهری از فرمول‌های فیزیک=))
    اینایی که گفتم + 4082 موردی که نگفتم شروع می‌کنن به چرخیدن دور سرم. آروم‌آروم ریتمشون رو تند می‌کنن و نهایتاً با نیمچه یادی که تو مشتم برای خودم می‌مونه، غلت می‌خورم و از قله‌ای که روش بودم می‌افتم تو سراشیبی دامنه و تا مدت نامعلومی به حالت اغما می‌مونم. بعدش منِ جدید از دل منِ قدیم بیدار می‌شه و گرد و خاک روی شونه و زانوهاش رو می‌تکونه؛ درحالی‌که منِ قبلی برای همیشه تو دنیای قبلی خودش می‌مونه و همون‌جا هم فراموش می‌شه‌.

    پ‌.ن۱: این نوشته مربوط به یک چنین روزی از پارساله.
    پ.ن: همزمان پلی‌بودن Sleeping with memories-SWIRT تو بک‌گراند تناسب عجیبی رو رقم زد که ارزش این‌جا ثبت‌کردن رو هم داره.

  • comments [ ۱ ]
    • Nila ‌‌
    • چهارشنبه ۱۶ فروردين ۰۲

    Maybe a new chapter

    "من صادقانه روز تولدم بغض می‌کنم"

    بریم برای راند ۱۹ام 💫

    •یک‌یک/صفریک/صفریک

    + راستش حرف برای گفتن کم نیست. شاید یکی از همین روزا همینجا اضافه کنم.

    ++ ۱۸ تا ۱۹ رو چطور باید پر کرد؟

     

  • comments [ ۱ ]
    • Nila ‌‌
    • پنجشنبه ۱۱ فروردين ۰۱

    Fatigue

    به یادم هست؛

    روزی مصرّانه، به تو می‌گفتم:

    "ما هرگز خسته نخواهیم شد... هرگز..."

    اما مدتی است پی فرصتی می‌گردم شیرینم

    تا به تو بگویم ما نیز خسته می‌شویم...

    و خسته شدن، حق ماست؛

    این‌که خسته می‌شویم و از نفس می‌افتیم و در زانوهایمان دردی حس می‌کنیم، مسأله‌ای نیست.

    مسأله این است که بتوانیم زیر درختی، کنار جوی آبی، روی تخته سنگی، در کنار هم بنشینیم، 

    و خستگی از تن و روح، بتکانیم.

    خسته نشدن، خلافِ طبیعت است

    همچنان که خسته ماندن...

    دیگر نمی‌گویم که ما تا زنده‌ایم، خسته نخواهیم شد؛

    بلکه می گویم:

    "ما هرگز، خسته نخواهیم ماند..." 

     

    - نادر ابراهیمی

  • comments [ ۰ ]
    • Nila ‌‌
    • سه شنبه ۳ اسفند ۰۰

    این‌بار، من و کرونا

    بالاخره بعد از دو سال و اَندی نوبت منم شد!

    امروز روز پنجمه و اینطور که به‌نظر میاد، مرحله‌ی سختش رو پشت سر گذاشتم. روز اول یه گلودرد ساده به نظر می‌رسید. از روز دوم به بعد، بی‌حوصلگی، کوفتگی و البته تب و لرز هم بهش اضافه شد؛ طوری که روز سوم وقتی تو مطب تو نوبت نشسته بودم، حال خودم رو نمیفهمیدم. وقتی نفسم به ماسک میخورد و باز به صورتم برمیگشت، از گرمای نفس خودم تعجب میکردم!

    انی‌وی، همونطور که میگفتن سویه امیکرون سبک رد شد (هرچند که گلودرد همچنان ادامه داره...) انگار همه‌اینا بهونه‌ای بود تا باز برگردم به غارم.

  • comments [ ۰ ]
    • Nila ‌‌
    • چهارشنبه ۲۰ بهمن ۰۰

    پتیاره‌ای به‌نام کنکور

    راستیتش روزی که اینجارو زدم به خودم قول دادم کمتر از دغدغه‌ها و روزمرگی‌هام حرف بزنم؛ ولی الان میبینم که همون دغدغه‌ها و روزمرگی‌ها هم بخشی از منن. و به قول سانبین اینجا وبلاگ منه و آزادم از هر چیزی‌که دوست دارم حرف بزنم ")

    داشتم فکر میکردم چقدر تو دو سال گذشته آدم مفید و اکتیوی بودم. چه تجربه‌های جدیدی که کسب نکردم و چه استعدادهای خاموشی که turn on نکردم!
    در کل بخوام تو یه جمله توصیفش کنم، جریان داشتم. ولی تو چند ماه اخیر احساس میکنم وقت کمتری برای خودم میذارم (و این بدِ)
    چند روزی میشه که ثبت‌نام کنکور شروع شده و تا چند ساعت دیگه میرم تو کارش.
    جایی میخوندم کنکور مثل یه پرتال فضایی میمونه. آدمایی که توش می‌افتن بعد از اینکه خارج میشن قطعا آدمای دیگه‌ای شدن.
    اولش یه حالت تدافعی میگرفتم نسبت به این کوت. ولی کم‌کم شروع کردم به درنظر گرفتن همه پوئن‌هاش (چه مثبت، چه منفی) و دیدم که آره؛ دقیقا همینطوره
    کنکوری که تا پارسال وقتی اسمش رو میشنیدم پنیک میزدم، تا اینجای کار از من یه آدم منظم‌ ساخته.
     برخلاف اکثر اطرافیانم حس بدی راجع بهش ندارم یا [تو بی آنست] حداقل سعی میکنم نداشته باشم. چون فعلا تو این پرتال افتادم و اگه بخوام به‌جای دل دادن به مسیر، ازش شاکی باشم، تهش خودمم که تو منجلابش غرق میشم.
    میدونم که این تنها مسیر نبود و مجبور به انتخابش نبودم؛ میدونم که رنگ از زندگی خیلی‌هامون برده؛ میدونم که هزاران هزار استعداد و یه دنیا حال خوب به جای درخشیدن، حبس شدن تو جسم‌هایی که تمرکزشون فعلا روی چندتا کتاب تسته؛ خوب میدونم که همیشه تضمین شده نیست که تهش قشنگ باشه؛
    ولی با وجود همه اینا،

    "performance must run on" 

  • comments [ ۰ ]
    • Nila ‌‌
    • پنجشنبه ۱۴ بهمن ۰۰

    در جستجوی ناکجا

    امروز آخرین امتحان نوبت‌ اول رو هم دادیم. چیزیکه برام عجیبه اینه که برخلاف سالای قبل، بابت تموم شدنش حس خوبی ندارم. چون میدونم مسیری که توش جریان دارم حالا حالاها پره از سنگ‌ریزه و خرده شیشه، تیرگی و تاریکی، پستی و بلندی‌‌. فقط بعضی وقتا میشه لایی کشید، در رفت و از زیر بارش شونه خالی کرد.

     

    پ.ن: چی میشد اگه یه صبایی از یه جایی میومد و دلمون رو قرص میکرد که:

    WHAT IS COMING IS BETTER THAN WHAT'S GONE

     پ.ن۲: گاهی اوقات دوست دارم باور کنم که سرنوشتی هم وجود داره؛ که همه ما بازیگرای سریال چند فصله‌ای هستیم که نقش‌ها و سناریوهامون از پیش‌تنظیم‌شده‌س. در این صورته که میتونم مطمئن بشم هر موجودی روی این کره خاکی یه علت وجودی داره، که چیزی با عنوان سردرگمی و بلاتکلیفی وجود نداره. چون حتی اگه وجود هم داشته باشه، همون هم بخشی از پروسه حیات‌ه.

  • comments [ ۰ ]
    • Nila ‌‌
    • دوشنبه ۲۷ دی ۰۰

    Twenty-one F***ing Months

     

    روزایی که مدرسه میرم، بخشی از من تو مسیر جا میمونه. آخر‌شبا وقتی فکر میکنم به "چه شدها" و "چه کردها"ی اون روزم و مشغول جمع و جور کردن بخش‌های جامونده‌ تو مسیر میشم، بخش بزرگی از خودم رو تو پادگان نظامی پیدا میکنم.

    س.و فلانی با یک قبضه کلاشینکف، یک عدد جلیقه ضدگلوله، کلاه آهنی و کمربند خودامدادی در سلامت جسمی و روانی جهت امر دیده‌بانی در برجک نگهبانی مستقر شد.

    تا جایی که یاد دارم، همیشه سربازای برجک نگهبانی توجهم رو جلب کردن. نگاه‌هایی که به لاین اتوبان کناری دوخته شدن و انگار همه‌ی غم دنیارو تو خودشون جا دادن. ماشین‌هایی که به سرعت درحال رد شدن هستن و سوختن طلائی‌ترین ثانیه‌های عمرشون رو بهشون یادآوری میکنن.

    به‌نظرم مفهوم اتساع زمان برای همینا معنا میگیره. دوری از خانواده، پست دادن با وجود سرمای زیر صفر درجه، کیلومترها قدم‌زنی تو یه اتاقک n×n متری، تخریب روحیه و قوای فیزیکی، هجوم گاه و بی‌گاه افکار مخرب؛ اینا فقط گوشه‌ای از ۲۱ ماه خدمت سرباز وطن‌ه!

    پ.ن: کاش میشد ری‌اکشن اونی رو که امروز از پایین براش دست تکون دادم اینجا الصاق کرد :))

  • comments [ ۰ ]
    • Nila ‌‌
    • يكشنبه ۲۶ دی ۰۰
    Just a human who wants to live in the best way she can