یه برهههایی هست تو زندگی که یهو به خودت میآی و میبینی بعد از کلی بدو بدو، تونستی برسی به قله کوه. همونجایی که روی تموم خاطرات اون مدت دید داری و چند صباحی تصمیم میگیری کولهپشتیت رو زمین بذاری و فقط محو منظره شی، بدون اینکه حرفی بزنی.
الآن روی قلهی اون کوه ایستادم. چشماندازم یک سال اخیره. دامنهاش به وضوح کوچه تقیآبادی، سر در آبی رنگ، گوربهی معروف -جمشید- در حال آفتاب گرفتن تو حیاط مدرسه، شاسیهای پارکشدهی دبیرا، راهرو، کلاس درسی که هیچوقت نفهمیدم کدومه و معاونینی که مثل همون کلاس درس، همیشه برام ناشناخته موندن. چشماندازم یه کوله پر از صدای خنده و فحشه، زیرآواز زدنا و همزمان کتواک رفتن بچههاس، ویسای تا ابد مود دوارخانی و مچپاهای جوهری از فرمولهای فیزیک=))
اینایی که گفتم + 4082 موردی که نگفتم شروع میکنن به چرخیدن دور سرم. آرومآروم ریتمشون رو تند میکنن و نهایتاً با نیمچه یادی که تو مشتم برای خودم میمونه، غلت میخورم و از قلهای که روش بودم میافتم تو سراشیبی دامنه و تا مدت نامعلومی به حالت اغما میمونم. بعدش منِ جدید از دل منِ قدیم بیدار میشه و گرد و خاک روی شونه و زانوهاش رو میتکونه؛ درحالیکه منِ قبلی برای همیشه تو دنیای قبلی خودش میمونه و همونجا هم فراموش میشه.
پ.ن۱: این نوشته مربوط به یک چنین روزی از پارساله.
پ.ن: همزمان پلیبودن Sleeping with memories-SWIRT تو بکگراند تناسب عجیبی رو رقم زد که ارزش اینجا ثبتکردن رو هم داره.