روزایی که مدرسه میرم، بخشی از من تو مسیر جا میمونه. آخرشبا وقتی فکر میکنم به "چه شدها" و "چه کردها"ی اون روزم و مشغول جمع و جور کردن بخشهای جامونده تو مسیر میشم، بخش بزرگی از خودم رو تو پادگان نظامی پیدا میکنم.
س.و فلانی با یک قبضه کلاشینکف، یک عدد جلیقه ضدگلوله، کلاه آهنی و کمربند خودامدادی در سلامت جسمی و روانی جهت امر دیدهبانی در برجک نگهبانی مستقر شد.
تا جایی که یاد دارم، همیشه سربازای برجک نگهبانی توجهم رو جلب کردن. نگاههایی که به لاین اتوبان کناری دوخته شدن و انگار همهی غم دنیارو تو خودشون جا دادن. ماشینهایی که به سرعت درحال رد شدن هستن و سوختن طلائیترین ثانیههای عمرشون رو بهشون یادآوری میکنن.
بهنظرم مفهوم اتساع زمان برای همینا معنا میگیره. دوری از خانواده، پست دادن با وجود سرمای زیر صفر درجه، کیلومترها قدمزنی تو یه اتاقک n×n متری، تخریب روحیه و قوای فیزیکی، هجوم گاه و بیگاه افکار مخرب؛ اینا فقط گوشهای از ۲۱ ماه خدمت سرباز وطنه!
پ.ن: کاش میشد ریاکشن اونی رو که امروز از پایین براش دست تکون دادم اینجا الصاق کرد :))